
- منتشر شده در چهارشنبه, 30 آبان 1397 11:33
کجایی «تیستوی سبز انگشتی»؟
- توضیحات

/هومن حکیمی
اشاره: هر سال وقتی به هفته کتاب و کتابخوانی میرسیم، طبق معمول مواجه میشویم با کلی حرفها و مصاحبهها و مطالب و... قشنگ که همهشان با ادبیاتی تقریبا مشابه مثل یک دستگاه کپی، درباره اهمیت مقوله مطالعه و نقش تاثیرگذار آن بر افزایش آگاهی میگویند... . راستی، یادمان باشد که باید همیشه بین فرم و محتوا، هماهنگی وجود داشته باشد که معمولا وجود ندارد!
1
از عادتهای ما در هفته کتاب در سراسر کشور این است که نمایشگاه کتاب برگزار و برپا کنیم. برای این کار هم لازم نیست خیلی به خودمان فشار بیاوریم و از مدتها قبل برنامهریزی کنیم. فقط کافیست یکی از این سالنهایی را که در اداراتکل ارشاد شهرستانها وجود دارند و داخلشان از برپایی نمایشگاه صنایعدستی و مطبوعات گرفته تا برگزاری مراسم رونمایی از فلان چیز و غیره انجام میشوند، در نظر بگیریم و خیلی سریع (حتی بدون آنکه یک آب و جارویی بکنیم) با چهار تا تیر و تخته و دو سه تا بنر تجهیزشان کنیم و چندتا ناشر بومی و چندصد تا ناشر کشوری را با کلی خواهش و التماس یا... بیاوریم پای کار و اینطوری بانی برگزاری نمایشگاه کتاب بشویم. البته باید توجه کنیم که حتما با ناشران عزیز رایزنی داشته باشیم تا میزان تخفیف در این نمایشگاهها را تا جایی که میشود بالا ببرند، برای اینکه مردم مشتاق خریدن بیشتر کتابها بشوند.
این، یک دستور پخت فوری برای نمایشگاههای کتاب است که با کمی تغییر جزیی، بسته به شرایط هر استان یا شهری اجرا میشود. فوق فوقش این است که گاهی یک مدیری، حوصله و پول و خلاقیت بیشتری داشته باشد و نمایشگاه را در یک سالی در یک جای بهتر و شکیلتری برگزار کند وگرنه کیفیت کلی نمایشگاههای کتاب شهرستانها چندان فرقی با هم نمیکنند و اصولا آنچه در این نمایشگاها بیشتر مورد توجه برگزارکنندگان قرار میگیرد، کمیت است نه کیفیت و خب، کمیت، همیشه قابل اندازهگیریست اما کیفیت، دقیقا به محتوا و ماهیت یک پدیده مربوط میشود و برای همین هم هست که کیفیت کارها و فعالیتهای فرهنگی در کشور ما آنی نیست که باید باشند.
2
«تیستوی سبز انگشتی» برای اولین بار در سال ۱۳۵۲ و با ترجمه لیلی گلستان از سوی سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد. کتابی در قطع پالتویی با جلدی سبز که وقتی 10 سالهم بود، معلم کلاس چهارمم؛ «سرکار خانم گلپایگانی» به من هدیه داد (هرجا که هستند برایشان آرزوی سلامت و سعادت میکنم) و هنوز دارمش.
کتاب، داستانیست به قلم «موریس دروئون» فرانسوی که یک حس غریبی دارد. کتابی در ظاهر برای نوجوانان که قابلیت چندبار خوانده شدن توسط بزرگسالان را هم دارد. کتابی ضد جنگ و درباره صلح و اینکه جهان چقدر میتواند جای خوب و آرام و زیبایی باشد (همانطور که در ابتدای پیدایش و حیات بود) و چقدر ما آدمها بیرحمانه داریم به آن ضربه میزنیم و لحظه لحظه از هویت اصلیمان دور میشویم. حالا از نوشتن راجعبه محتوای این کتاب جذاب میگذرم و خواندنش را به شما واگذار و توصیه میکنم اما خاطرهای درباره خریدن کتاب دارم که بد نیست برایتان بازگو کنم.
سال 1366، کشور ما هنوز درگیر جنگ تحمیلی بود. فشار اقتصادی و نگرانی و خیلی چیزهای دیگر هم بودند. من تقریبا 8 ساله بودم و به همراه خانواده به تهران رفته بودیم و مهمان یک دوست خانوادگی بودیم. یک شب به همراه خانواده میزبان به پارکی در تهران رفتیم. کاملا به خاطر دارم که وقتی وارد محوطه بازی پر از سنگهای ریز پارک شدم تا طبق عادت بچهها، همراه با دخترک هم سنوسال خانواده میزبانمان بازی کنیم، ناگهان چشمم به یک چادر بزرگ افتاد که داخلش نمایشگاه و فروشگاه کتاب برپا بود. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم انگار که مرا جادو کرده باشد داخل آن شدم. پر بود از قفسههای زیبا و کلی کتاب. فکر کنم مدت زیادی گذشت و حواسم نبود چون پدر و مادرم که نگرانم شده بودند آنجا پیدایم کردند. آن موقع انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کتابهای بینظیری را ترجمه و منتشر میکرد. «خواهران غریب» را و یکی دو کتاب دیگر را که اسمشان الآن در خاطرم نیست، آنجا انتخاب کردم و برایم خریدند و همین حالا که بعد از گذشت حدود 32 سال دارم این خاطره را برایتان مینویسم، لذت این اتفاق را با تمام وجود احساس میکنم و تاکید میکنم که آن زمان، زمان جنگ و فشار اقتصادی بود، با این حال، مردم برای کتاب و خریدن و خواندنش حرمت و ارزش قائل میشدند و برایشان مثل جنگیدن و دفاع کردن از ارزشها و مرز و آب و خاکشان، مهم بود... .
3
در هفتههای کتاب دلم تنگ میشود برای آن روزها و برای جوانی پدر و مادرم و دستشان را میبوسم که مرا با زیباییها و وسعت جهان کتاب و خواندن و نوشتن آشنا کردند و آرزو میکنم - کاش میشد - یک تیستوی سبز انگشتی پیدا شود و با نوک انگشتانش، دنیای ما را دوباره سبز و کاری کند که از اسلحهها به جای گلوله و خمپاره، گل بیرون بیاید و ذهن و روح ما به جای خیلی رنگهای دیگر و فکرهای مسموم، رنگ سبز و زیبایی به خودشان بگیرند. میگویند؛ آرزوی محال که محال نیست.